ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 912
بازدید کل : 92776
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل نهم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

 قسمت 9

هیجان زده دست هایش را گرفتم و گفتم:
-پس دیگه هیچی مهم نیست شهاب. سحر رو ول کن! وقتی ما دو تا همدیگه رو دوست داریم کسی نمی تونه مانع مون بشه.
معذب نگاهم کرد و گفت:
-متوجه نشدي! من و سحر داریم ازدواج می کنیم. شیدا زندگیت رو خراب نکن. فایده نداره. تو الان باید فقط به درس و مدرسه فکر کنی.
از جایم بلند شدم و جلوي مبل روي زمین نشستم. بعد دست هاي شهاب را در دست گرفتم و با گریه داد زدم:
-شهاب من دوستت دارم... همه چیز رو خراب نکن.

خودش رو عقب کشید و گفت:
-بلند شو شیدا. چی رو خراب نکنم؟ بین من و تو که چیزي نیست.
-چیزي نیست؟ مگه ما همدیگه رو دوست نداریم؟ همین کافیه.
کلافه از روي مبل بلند شد و گفت:
-برات آژانس می گیرم! خانوادت نگرانت می شوند.
هراسان بلند شدم و به طرفش دویدم. محکم بغلش کردم و گفتم:
-عاشقتم.
شهاب هم همانطور آرام دستش را پشتم گذاشته بود و نوازشم می کرد. امیدوارتر شدم و خودم را بیشتر در آغوشش رها کردم. روي موهایم را بوسید و گفت:
-بس کن دختر خوب.
سرم را بلند کردم و به چشم هایش خیره شدم؛ چشم هاي سیاه و پژمرده، مورب و کشیده، با مهربانی نگاهم می کرد. با حالتی شوخ خندید و گفت:
-چیه؟
-هیچی!
و دوباره سرم را در آغوشش فرو بردم و بوییدمش.
آرام آرام مرا از خودش جدا کرد و گفت:
-برو بشین اونجا روي مبل.
بدون اینکه مخالفت کنم رفتم و روي مبل نشستم. شهاب دستش را برد تا گوشی تلفن را بردارد، ولی همان لحظه تلفن زنگ زد. انگشتش را روي بینی اش گذاشت و به من اشاره کرد که حرف نزنم. گوشی را برداشت و با صدایی گرم و مهربان با کسی که آن طرف خط بود مشغول صحبت شد. از صحبت هایش فهمیدم که سحر است. شهاب با مهربانی گفت:
-خوب پس برو ناهار بخور بعد زنگ بزن.
از شدت عصبانیت و حسادت حال خودم رو نمی فهمیدم. کلافه روي مبل جابجا شدم. یک چشم او با نگرانی متوجه من بود. گفت:
-آره عزیزم... جونم؟
از جایم بلند شدم. شهاب گفت:
-آره. جون دلم! بهت زنگ می زنم.
مچ پایم را پیچ دادم و در حالی که خودم رو روي زمین می انداختم داد زدم:
-واي شهاب!
رنگ شهاب پرید. با دستپاچگی گفت:
-چیزي نیست عزیزم... زنگ می زنم.
و گوشی را گذاشت. هراسان به طرف من دوید و گفت:
-آخه چرا داد زدي؟ خرابکاري شد.
کمکم کرد تا از جایم بلند شوم. تلفن مرتب زنگ می زد، ولی شهاب گوشی را برنمی داشت. در اولین فرصت که تلفن قطع شد به آژانس زنگ زد.
من روي مبل نشسته بودم و با تظاهر به درد گریه می کردم. آژانس زودتر از آن که فکرش را بکنم رسید. شهاب دستم را گرفت و کمکم کرد تا از پله ها پایین بروم. ولی حواسش پرت بود. فکرش جاي دیگري بود. وقتی داخل ماشین نشستم با چشم هاي گریان گفتم:
-بهت زنگ می زنم!
سرش را تکان داد و در را بست. وقتی از آن کوچه بیرون رفتم با آسودگی به صندلی ماشین تکیه دادم و با پنبه آرایش صورتم را پاك کردم.
در خانه قشقرقی یه پا شده بود. وقتی وارد خانه شدم مامان با حالتی تهاجمی به سمتم آمد و داد کشید:
-کدوم گوري بودي تا حالا؟
اصلا فکر اینجایش را نکرده بودم. آنقدر ذهنم درگیر شهاب بود که از یاد برده بودم از ساعت برگشتنم به خانه خیلی گذشته. با ترس به مامان خیره ماندم. مریم هم کنار در آشپزخانه ایستاده بود و با عصبانیت نگام می کرد، فورا فکري
به نظرم رسید. گفتم:
-مگه تو کلاس نداشتی؟
-چرا از هشت تا ده صبح.
با صداي لرزانی به مامان گفتم:
-فکر کردم مریم کلاس داره. رفته بودم جلوي دانشگاه شون!
با خشم گفت:
-تو غلط کردي سر خود پا شدي رفتی اون سر شهر. از این به بعد هر گوري خواستی بري اول به من می گی، اگر اجازه دادم اون وقت می تونی بري.
با مظلومیت سرم را پایین انداختم و گفتم:
-چشم!
مریم برگشت و توي آشپزخانه رفت. مامان هم دنبالش رفت و گفت:
-بیا ناهار بخور... جون به سرمون کردي.
آنقدر خوابم می آمد که نمی توانستم پشت میز بنشینم و غذا بخورم. خودم را ناراحت و دلخور نشان دادم و گفتم:
-می رم بخوابم.
مادرم پشیمان از بداخلاقی اش سینی ناهار را به اتاقم آورد، ولی حتی نتوانستم تشکر کنم و قبل از آن که چیزي بفهمم خوابم برد. غروب که از خواب پریدم خانه ساکت بود. خواب آلود و سنگین از رختخواب بیرون آمدم. چراغ هاي هال و سالن خاموش بود و فقط آباژور کنار تلویزیون روشن بود. به آشپزخانه رفتم. سینی ناهارم دست نخورده روي میز قرار داشت و کنار آن کاغذ نامه اي که به خط مامان خطاب به من که با حروف درشت و با عجله نوشته شده بود:
شیدا مادري! من و مریم می رویم خرید. اگر بیدار شدي ناهارت رو داغ کن و بخور.
کاغذ را همانجا روي میز گذاشتم و به سرعت به سراغ تلفن رفتم. بی معطلی شماره شهاب را گرفتم. بعد از دو بوق خودش گوشی را برداشت. تا بله قشنگ و گرمش را شنیدم با تمام عشقی که در وجودم بود گفتم:
-عصر به خیر.
اول چند لحظه مکث کرد بعد گفت:
اشتباه گرفتید.
به نظرم آمدم که صداي جیغ سحر را شنیدم. بی معطلی گفتم:
-از اون دختره متنفرم.
شهاب چیزي نگفت و گوشی را گذاشت. همان طور روي مبل چمپاته زدم و ناخن هایم را جویدم تا مادرم و مریم از خرید برگشتند.
مامان خیس از عرق کیسه هاي خرید را کنار در گذاشت و گفت:
-شیدا مادري بیا کمک مریم. من که از کت و کول افتادم.
با بی میلی از جایم بلند شدم و کیسه هاي خرید را جابجا کردم. در همین موقع تلفن زنگ زد. مریم کیسه ها را روي میز رها کرد و به سمت تلفن دوید. با حرص گفتم:
-بپا نیفتی زمین نفله بشی!
چیزي نشنید. گوشی رو برداشت و چند بار الو الو کرد. گوشم تیز شد. جرقه امیدي در قلبم زنده شد. با خود گفتم:
حتما شهابه فراز که با مریم حرف می زنه. مریم غرغرکنان به آشپزخانه برگشت. در حالی که سعی می کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم پرسیدم:
-کی بود؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-یه علٌاف!
دلم از شوق تپید. چند دقیقه اي نگذشته بود که دوباره تلفن زنگ زد این بار مریم از جایش تکان نخورد. بی معطلی به طرف تلفن دویدم، ولی مامان زودتر گوشی را برداشت. چند بار الو گفت و بعد کلافه داد زد:
-مریضی؟
شک نداشتم که شهاب می خواهد با من حرف بزند. سینی ناهارم را برداشتم و به اتاق خوابم رفتم. مامان متعجب پرسید:
-هنوز ناهار نخوردي؟ مریض می شی مادري!جواب ندادم و در اتاق را پشت سرم بستم. با ترس و لرز تلفنم را از مخفیگاهش بیرون آوردم و به پریز زدم. با دست لرزان شماره شهاب را گرفتم. با اولین زنگ گوشی را برداشت و گفت:- جانم؟-
شهاب جون؟باز مثل قبل مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت:- بله... بفرمائید.- تو الان زنگ زدي خونه
ما؟با همان لحن غریبه و آرام گفت:- نخیر خانم گفتم اشتباه می گیرید.قبل از آن که گوشی را بگذارد با عجله گفتم:-
اینقدر ازش نترس!شهاب چیزي نگفت و گوشی را گذاشت. به خودم دلداري می دادم که خودش بوده، ولی آنقدر قد و تودار است که نمی خواهد اعتراف کند. تلفن را جمع کردم و نشستم توي رختخواب و با حرص زرشک پلو خوردم!آن شب چند بار به تلفن هاي مریم گوش دادم. سحر کلافه و عصبی بود. با جیغ و داد پاي تلفن می گفت:- به خدا این شهاب یه غلط می کنه مریم. امروز ظهر خودم صداي یه دختره رو از خونه شون شنیدم... این شیدا با همه بچگی اش
خوب مچ این چشم چرون رو گرفته بود!- خوب آخه نپرسیدي صداي کی بود؟- کجاي کاري؟ تلفن رو قطع کرد... بعد نیم ساعت که جواب داد، گفت مامانم از بالاي کابینت آشپزخونه افتاده بود پایین!
-خوب شاید راست می گه پسره بدبخت.
سحر که دیگر کنترل صدایش را نداشت داد زد:- نخیر. خوش خیالی ها. عصري رفتم خونه شون مامانش سر و مر و گنده اون وسط جولون می داد، بعد هم که پرسیدم انشاا... به خیر گذشته چیزي تون نشده، گیج و ویج نگاهم کرد. نمی دونم شهاب چه جوري بهش علامت داد که یکهو سرشو تکان داد و گفت، آره آره. مریم دارم روانی می شم.مریم که از
بی خوابی دیشب خسته و خواب آلود بود، جواب داد:
-اینقدر شر و ور نباف. برو بخواب.
بهترین فرصت بود. فورا به اتاق مریم رفتم. مؤدبانه در زدم و از لاي در نیمه باز گفتم:
-بیام تو؟
مریم سرش را تکان داد و همان طور منتظر نگاهم کرد. کنارش روي تخت دراز کشیدم و گفتم:
-دلم واسه خواهرم تنگ شده بود.
مریم بدون حرف دستش را دورم انداخت و خواب آلود چشم هایش را باز و بسته کرد. خودم را بیشتر توي بغلش جا
دادم و گفتم:
-چقدر دنیا کوچیکه خواهري!
خواب آلود سرش را تکان داد و چیزي نگفت. یقه بلوزش را به بازي گرفتم و زیر لب نچ نچ کردم، ولی مریم خواب آلودتر از آن بود که چیزي بفهمد. آخر سر خودم گفتم:
-امروز باز شهاب آمد دنبال دختره!
مریم چشم هایش را باز کرد و مبهوت به من خیره شد. مظلومانه خودم را جمع کردم و گفتم:
-به خدا راست می گم... خودش بود!
مریم نیم خیز شد و سرش را روي مچ دستش تکیه داد و پرسید:
-شیدا مطمئنی؟
چشم هایم را چند بار باز و بسته کردم و پرسیدم:
-از چی؟
-از اینکه یارو خود شهابه.
-وا! خوب آره... من شهاب رو نمی شناسم یعنی؟
مریم که حالا خیلی توي فکر بود دوباره دستش را دورم انداخت و هر دو در همان حالت خواب مان برد.

روزها می گذشت و همه در تکاپوي مقدمات جشن عروسی شهاب و سحر بودند. مامان و مریم یک پاي شان خانه بود و یک پاي شان خیاطی. براي من هم لباس سفارش داده بودند که با حرص از پرو کردن آن شانه خاله می کردم. بارها و بارها با شهاب تماس گرفتم، ولی اکثر مواقع کسی تلفن شان را جواب نمی داد و یکی دو باري هم که خودش گوشی را برداشت خیلی زود با من خداحافظی کرد و گفت:
-شیدا جون خیلی گرفتارم... می دونی دیگه چیزي تا آخر ماه نمونده.
روز و شب کارم گریه بود، ولی نمی خواستم اینقدر راحت تسلیم بشوم و شهاب را دو دستی به سحر واگذار کنم. شب ها تا صبح نقشه می کشیدم تا اینکه فکري به نظرم رسید. یک روز بعدازظهر که مامان و مریم طبق معمول به خیاطی رفته بودند ضبط صوت کوچکم را کنار تلفن آوردم. یک کاست خالی داخل آن گذاشتم و دکمه ضبط را فشار دادم. بعد
شماره شهاب را گرفتم. از شانس من خودش گوشی را برداشت. در حالی که یک حبه قند گوشه لپم گذاشته بودم،
صدایم را نازك کردم و با حالتی شبیه پچ پچ گفتم:
-شهاب.
شهاب گیج شده بود. از طرفی حالا دیگر صداي مرا می شناخت و از طرف دیگر شک داشت و از ترس سحر نمی
توانست اسمم را بگوید، چون می ترسید من یک مزاحم از طرف سحر باشم. دوباره گفتم:
-شهاب خوبی؟
-مرسی شما؟
با عشوه خندیدم و گفتم:
-کلک منو نمی شناسی؟ من شیرینم دیگه!
شهاب که فکر می کرد دارم شوخی می کنم و با اسمی که آن اوایل گفته بودم خودم را معرفی کرده ام گفت:
-آها! خوبی؟
-اي بدك نیستم. تو چطوري؟ چه می کنی با زحمت هاي ما؟
شهاب چیزي نگفت. احساس می کردم معذب و کلافه است. به روي خودم نیاوردم و همانطور ادامه دادم:
-چیه؟ باز دختره اونجاست؟
-کار خاصی داري؟
-نه! بعد زنگ می زنم که بتونی حرف بزنی!
و بدون اینکه منتظر جوابش بمانم از پشت تلفن برایش ماچ فرستادم. به فاصله چند ثانیه یک ماچ کوتاه تر هم فرستادم و گوشی را گذاشتم. با هیجان نوار را زدم اول و به آن گوش کردم. صداها خیلی دور بود و صداي من اصلا قابل تشخیص نبود، ولی صداي شهاب کاملا قابل شناسایی بود و دومین ماچ چون کم صداتر بود به نظر می آمد که از طرف او براي دختر آن طرف خط فرستاده شده. سوتی از خوشحالی زدم. کاست را از داخل ضبط صوت بیرون آوردم و بشکن زنان به اتاقم رفتم.
روز بعد وقتی از راه مدرسه به خانه برمی گشتم به پستخانه رفتم و نوار را به آدرس خانه سحر پست کردم. اصلا برایم مهم نبود که بعد چه اتفاقی می افتد.
احتمال می دادم سحر و مریم همه چیز را بفهمند، ولی برایم مهم نبود. تنها هدف من به هم زدن جشن ازدواج سحر و شهاب بود.
روز بعد تمام تلفن هاي مریم را کنترل کردم، ولی خبري نبود. بعدازظهر روز سوم سحر که با خانه ما تماس گرفت، خودم تلفن را جواب دادم. با حال پریشانی بدون سلام و احوالپرسی گفت:
-مریم هست؟
-نه!
سحر مستأصل مانده بود. من من کرد و گفت:
-باهاش کار مهمی دارم کی می آد؟
-نمی دونم.
چند لحظه مکث کرد و بعد انگار فکري به نظرش رسید، گفت:
-شیدا اون دختره که تو مدرسه تونه... می دونی کی رو می گم؟
یک خیار از ظرف میوه برداشتم، گاز زدم و بی خیال گفتم:
-نه! کی؟
-همون که می گفتی شهاب می آد دنبالش... می گفتی با شهاب دوسته.
-آها!
-تو اگر صداي اونو پاي تلفن بشنوي می شناسی؟
-نمی دونم!
-یه دقیقه به این صدا گوش کن.
بعد همان نوار را برایم گذاشت و گفت:
-خوب گوش کن.
صداي خودم و شهاب را شنیدم. بعد از چند ثانیه سحر پشت گوشی آمد و گفت:
-خوب خودشه؟
پاهام را روي میز دراز کرده بودم و خیار نمک زده را با صدا گاز می زدم. گفتم:
-نمی دونم... شاید! ولی پسره انگار شهاب بود! آره؟
سحر با بغض گفت:
-آره.
صداي دختره هم آشنا بود... آره، فکر کنم خودشه!
-مطمئنی؟
-بیشتر از نود درصد! خودشه.
سحر فورا خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. حالا تنها نگرانیم این بود که شهاب همه چیز را به سحر بگوید. آن وقت معلوم نبود مریم چه بلایی به سر من می آورد. ولی احتمال آن خیلی کم بود، چون شهاب نمی توانست اعتراف کند که
من به خانه آنها رفته ام و او به سحر چیزي نگفته. به هر حال پاي شهاب هم گیر بود. همانجا جلوي تلویزیون نشستم و سعی کردم سرم را با کارتون هاي برنامه کودك گرم کنم! کمتر از نیم ساعت بعد مامان و مریم از خیاطی برگشتند.
مریم طبق معمول همیشه ترسیده پرسید:
-کسی براي من زنگ نزد؟
-چرا! فراز و سحر. مریم فکر کنم عروسی بهم خورد... حیف! چقدر پول دادي لباس دوختی؟
مامان و مریم متعجب نگاهم کردند، ولی هیچکدام حرفی نزدند.
مریم به اتاقش رفت تا تلفن بزند و من برخلاف میلم مجبور شدم به آشپزخانه بروم تا در جا به جا کردن خریدها به مادرم کمک کنم، اما تمام حواسم پیش مریم بود. مامان خسته و کوفته روي صندلی آشپزخانه ولو شده بود و جاي وسایل را به من نشان می داد. لابلاي صحبت هاي مامان گاهی صداي مریم را می شنیدم. ناگهان صداي فریادش را
شنیدم و بعد به سمت آشپزخانه دوید. شالش را از جارختی کنار در آشپزخانه برداشت و همان طور که آن را دور سرش می پیچید گفت:
-من می رم خونه فراز اینا. حال سحر بده!
مامان سراسیمه به دنبالش دوید و گفت:
-چشه مادر؟ به من هم خبر بده ها.
چشمی گفت و از خانه خارج شد.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. می ترسیدم مریم صداي مرا بشناسد. آن وقت نمی دانستم چه اتفاقی می افتاد. بدون توجه به غرغرهاي مادرم به اتاقم رفتم و در را از داخل قفل کردم. چند بار تلفن سحر را گرفتم، ولی اشغال بود. بعد با ترس و لرز شماره شهاب را گرفتم. او هم اشغال بود. خیلی دوست داشتم آنجا بودم و از همه چیز سر در می آوردم، ولی امکان نداشت. نیم ساعت بعد صداي تق و تق شماره گرفتن از تلفنم بلند شد. تلفن هاي مامان برایم جالب نبود، براي همین همان طور طاقباز روي تخت دراز کشیدم. ولی دقایقی بعد صداي مامان را شنیدم که می گفت:
-تو ور خدا اگر کاري از دست من برمی آد تعارف نکنیدها. سحر مثل مریم و شیدا می مونه واسه من. اینو از صمیم
قلبم می گم.
فورا قفل در را باز کردم و پریدم جلوي او و گفتم:
-خوب اگه حال سحر خیلی بده بریم پیشش.
مامان با دست به من اشاره کرد که ساکت باشم و شلوغ نکنم، ولی من کوتاه نیامدم و با صداي بلند گفتم:
-دوستی واسه چه وقته پس؟ مامان بیا بریم!
مامان که در حال خداحافظی بود دوباره به من اشاره کرد که ساکت باشم و وقتی پس از تعارفات معمول تلفن را قطع کرد، فورا به من براق شد که:
-چه خبرته؟ چه معنی داره پاشیم بریم خونه مردم؟ یه دعواي بی سر و ته بین شهاب و سحره، خودشونم حلش می کنند... تو چرا کاسه داغ تر از آش شدي؟
جواب ندادم و همانجا روي مبل در انتظار مریم نشستم.
مریم براي شام هم نیامد. من و مامان و بابا بی سر و صدا در آشپزخانه شام خوردیم. از شدت دلهره چیزي از گلویم پایین نمی رفت. بعد از شام که آن دو نیم ساعتی براي پیاده روي به حیاط رفتند فرصت کردم که دوباره شماره تلفن
هاي سحر و شهاب را بگیرم. اول شماره خانه سحر را گرفتم. خود سحر گوشی را برداشت. صدایش از شدت گریه تو دماغی شده و معلوم بود که خیلی ناراحت است. چند بار گفت بله و بعد با شدت و عصبانیت تلفن را قطع کرد. فورا شماره تلفن شهاب را گرفتم. با اولین زنگ خودش تلفن را جواب داد. صدایش عصبانی و بلندتر از حد معمول بود.
گفت:
-الو
-شتاب زده و باترس گفتم:
-الو.
تا صدایم را شنید فریاد زد:
-چی از جونم میخواهی دختره دیوانه؟ برو ولم کن!
و گوشی را گذاشت. جلوي چشم هایم تار شده بود و اتاق دور سرم میچرخید. چند لحظه مات و مبهوت به در و دیوار نگاه کردم و بعد بی اراده براي بار دوم شماره شهاب را گرفتم. تلفن را برداشت و بدون اینکه جواب بدهد قطع کرد. براي اولین بار در زندگیم معناي ناامیدي و یاس را دریافتم. گلویم از بغض در گرفته بود و ناامیدانه در فکر راه حل بودم. چند دقیقه به همان حالت باقی ماندم و بعد به سرعت برق تصمیم گرفتم. کیف مدرسه ام را برداشتم و روي تختم خالی کردم. لابلاي کتاب و دفترها را گشتم و بالاخره کارت پسر جوانی که مرا از مدرسه تا منزل شهاب برده بود پیدا کردم. تمام امیدي که براي ساختن یک رابطه زیبا با شهاب داشتم نا امید شده بود و حالا تنها راه نجاتم را چنگ زدن به ریسمانی دیگر میدانستم! با دست هاي لرزان شماره زیر کارت را گرفتم. بعد
از چند بوق بلند و کشیده صداي ریز و مودبانه زن جوانی را شنیدم:
-شرکت گسترده بفرمایید.
با تته پته گفتم:
-ببخشید خانم...من...من...من با آقاي....با آقاي مجدي کار دارم.
دختر جوان که معلوم بود خیلی کنجکاو شده با مکثی معنی دار گفت:
-بله گوشی!
دقایقی بعد صداي آهنگ در گوشم پیچید. موزیک بدون شعر بوده، ولی آن را خیلی خوب میشناختم. بغضی که گلویم را گرفته بود باز و اشک از چشمانم سرازیر شد. زیر لب مضمون آهنگ را میخواندم:تو از کدوم قصه اي که خواستنت
عادته ، نبودنت فاجعه، بودنت امنیته؟
موزیک قطع شد و صداي پسر جوانی را شنیدم که مثل منشی با تعجب و کنجکاوي گفت:
-بله
با صدایی که سعی میکردم نشانی از گریه در آن نباشد، گفتم:
-سلام...شناختی؟
چند لحظه سکوت کرد و بعد با تردید گفت:
-بله..فکر میکنم.
-خوب من کی ام؟
-همون خانم کوچولویی که جلوي در مدرسه دخترونه منتظر تاکسی دربست بود و اشتباها سوار ماشین من شد!
جمله آخر را با شوخی و مسخره ادا کرد. خیلی جدي گفتم:
-بله واقعا من منتظر تاکسی بودم.
-خیلی خوب. ما که حرفی نداریم...خوب حالا بگو حال واحوالت چطوره؟
من هم دیگر دنباله اش را نگرفتم و به این ترتیب بیست دقیقه اي صحبت کردیم. گفت:
-اسمم حسامه و مدیر عامل شرکتم.... تو چی؟ از خودت بگو.
خیلی مسخره بود، ولی گفتم:
-منم سال سومم.
-دبیرستان؟
-آره!
-خوب پس حدود 17 سالته.
-آره ! دقیقا 17 سالمه..تو چی؟ چند سالته؟
-من 25 سالمه. بیشتر به نظر می آم نه؟
سرم سوت کشید. از فراز و شهاب هم بزرگتر بود. گفتم:
-نه، همون حدودا...من چی؟
-تو هم همینطور. 16،17 ساله میزنی! اسمت چیه؟
-شیدا! چطور تا این ساعت شرکت بودي؟ فکر نمیکردم کسی جواب بده.

-نه شیدا خانم! کار ما معمولا تا شب طول میکشه ، ولی من ساعت هاي کاریم دست خودمه.
بعد از اینکه از این طرف و آنطرف گفتیم صداي در ورودي هال را شنیدم. مامان و بابا از پیاده روي برگشته بودند. فورا
سر و ته اش را هم آوردم و گفتم:
-خوب من برم...تا فردا!
ولی حسام ول کن نبود؛ گفت:
-چی چی؟ به این زودي کجا میري؟
هراسان گفتم:
-درس دارم...کاري نداري؟
-فردا کی زنگ میزنی شیدا؟
نمیدونم عصري، غروب...همین موقع ها.
-بالاخره کی؟
-غروب ..خداحافظ.
و گوشی را گذاشتم. بابا با صداي بلند صدایم زد و گفت:
-شیدا بابا! یه چایی تازه دم واسه ما نمی آري دختري؟
تلفن را از پریز کشیدم و زیر لحافم پنهان کردم. فورا بیرون دویدم و گفتم:
-الان
مامان با غرغر کنار بابا نشست و گفت:
-یه لیوان آب دست آدم نمی دهند! به خدا امروز عصر چهار تا کیسه رو بالا و پایین کرد، بعد مثل کش تنبون در رفت!
بابا به طرفداري از من گفت:
-دختر باباست. مگه نه شیدا بابایی؟
خودم را لوس کردم و گفتم:
-آره ، فقط بابا!
فورا کتري را جوش آوردم و دو فنجان چاي براي آنها ریختم. خودم هم همانجا نشستم . صداي فریادهاي شهاب و توهین هایش یک لحظه از ذهنم خارج نیمشد. میترسیدم همه چیز را لو داده باشد.دل توي دلم نبود.
بالاخره مریم برگشت. شال و بارانیش را کنار در آویزان کرد.مامان که ازمن عجول تر بود به استقبالش رفت و پرسید:
-چی شد مادر حال سحر چطوره؟
مریم کلافه سرش را تکان داد وگفت:
-کار شهاب خیلی بو داره! سحر طفلک حق داشت.
به خودم جرات دادم و پرسیدم:
-چی شده بودمگه؟
مریم نگاه موشکافانه اي به من انداخت و گفت:
-خودت که میدونی؟ مگه سحر بهت نگفت؟
-چرا...منظورم اینکه بالاخره چی شد؟
مریم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-به ما چه مربوطه.
احساس کردم مریم چیزهایی میداند. قلبم تند تند میزد. مریم کنار بابا روي مبل نشست. بابا رو به من گفت:
-شیدا بابا یه چایی تازه دم هم واسه خواهرت بیار.
مریم بی حوصله دستش را تکان داد و گفت:
-نه بابا، مرسی چایی نمیخورم. فشارم پایینه.
بابا با نگرانی پرسید:
-شام خوردي؟
-بله.
-کی رسوندت؟
-فراز دیگه!
-پس چرا بالا نیومد؟
-هم نگران سحر بود ،هم میخواست یه سر بره پیش شهاب...شاید بشه غائله رو فیصله داد.
مامان که داشت پرتقال پوست میکند گفت:
-مامان جون اگه پسره بو داره چه اصراري دارند؟ سري رو که در نمیکنه که دستمال نمیبندند.
من هم دوباره جرات به خرج دادم و گفتم:
-والله!
مریم از جایش بلند شد و در حالی که به اتاقش میرفت گفت:
-میرم بخوابم...تلفن زنگ زد خودم بر میدارم.
با حرف پشت سرش گفتم:
یه یه یه یه یه!
مامان به من چشم غره رفت و مریم هم جواب نداد.
روزهاي بعد خیلی منتظر بودم تا خبري از شهاب و سحر بگیرم. مریم هم خودش را برایم گرفته بود و نزدیک شدن به او امکان نداشت. تعجب میکردم که اگر چیزي میداند چرا ساکت مانده و به رویم نمی آورد!ولی با کمال تاسف میدیدم که هنوز مامان و مریم براي پرو لباسها می روند و انگار قضیه عروسی هنوز پابرجاست. چندبار مامان پیراهن صورتی رنگ مرا از خیاطی به خانه آورد و به هزار زبان از من خواست آن را پرو کنم تا ایرادهایش را بگیرند،ولی من زیر بار نرفتم. دوست نداشتن مدل پیراهن را بهانه کردم وآنرا نپوشیدم. در حقیقت هم آن پیراهن پفی صورتی به نظرم خیلی
بچگانه بود و از تصور اینکه با آن پیراهن بچگانه مجبور به شرکت در مراسم ازدواج شهاب و سحر باشم، متنفر بودم. گاه و بی گاه با حسام تماس میگرفتم و سعی میکردم نامهربانی هاي شهاب را فراموش کنم. عاقبت یک روز که مریم خوش اخلاق بود طاقت نیاوردم و در مورد سحر و شهاب پرسیدم.مریم پشت میز توالت نشسته بود و آرایش میکرد . قرار بود فراز براي شام دنبالش بیاید و بیرون بروند.روي تختش چهار زانو نشستم و کتاب درسم را هم جلویم باز
کردم، مریم به چشمش ریمل مالید و با خنده گفت:
-خوشگل تر از همه شدم؟
-از همه آره، ولی از من نه!
مریم با مهربانی خندید و گفت:
-خاله سوسکه!
من هم خندیدم و بعد بی هوا پرسیدم:
-مرمري...راستی قضیه شهاب و سحر چی شد؟
فرچه ریمل را چندبار بالا و پایین برد و گفت:
-میخواهند عروسی کنند!
با حرص خندیدم و گفتم:
-نه بابا! خوب اینو که میدونم. اون قضیه رو میگم. جریان اون نوار چی شد؟
مریم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-هیچی بی خیال شدند.
-به همین راحتی؟
-پس چی؟ نمیتونند که همدیگه رو بکشند!
-آخه معلوم نشد طرف کیه؟
مریم روي صندلی چرخید، صاف به من نگاه کرد و گفت:
-تو نمیدونی؟
-من؟ من از کجا بدونم؟ شاید اون دختره همکلاسی من باشه، ولی مطمئنن نیستم.
-ولی صداش عجیب شبیه تو بود شیدا!
اول هول شدم، ولی به زور خودم را جمع و جور کردم و باخنده گفتم:
-من بودم دیگه!
مریم هم خندید و گفت:
-حدس میزدم!
بعد با لحن جدي اضافه کرد:
-ولی شیدا واقعا اولش بهت شک کردم. آخه نمیدونی چقدر صداش شبیه تو بود!
قیافه دلخوري به خودم گرفتم و از روي تختش بلند شدم. مریم با آغوش باز به دنبالم دوید که:
-نه! نرو....شوخی کردم.
دوباره برگشتم و روي تختش نشستم . مریم موضوع را فراموش کرده بود و داشت آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد.
گفتم:
-حالا تاریخ عروسی کی هست؟
سنجاق را از لاي دندانش برداشت و گفت:
-ها؟
سوالم را دوباره تکرار کردم. گفت:
-چهار پنج هفته دیگه.
-هفته پیش میگفتند یک ماه دیگه،حالا شد چهار پنج هفته دیگه؟
-آخه کلی کار دارند. همینطوري که نیست.
صداي اف اف بلند شد و مریم هیجان زده از جایش پرید. مامان زودتر در را باز کرده بود. همانطور که مریم آخرین نگاه را در آینه به خودش می انداخت بابا صدا زد:
-عروس خانم!
مریم به خودش عطري زد و کیف و مانتو اش را برداشت و همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
-شیدا بیا بیرون...چراغ رو هم خاموش کن.
بی حوصله و غمگین پشت سر مریم از اتاق خارج شدم. فراز یک لیوان چاي داغ داغ خورد و بعد رفتند. بدجوري دلتنگ شده بودم. مامان و بابا هم در عوامل خودشان بودند. صندلی هاي شان را پشت پنجره گذاشته بودندو به بارش باران نگاه میکردند ،اما من از شنیدن صداي باران پشت شیشه ها غمگین و دلتنگ میشدم؛ مخصوصا ان شب که از
شنیدن خبرهاي مربوط به سحر و شهاب دلم گرفته بود.به اتاقم رفتم و در را بستم.اول شماره شهاب را گرفتم.خودش گوشی را برداشت. صدایش شاد و شنگول بود.از ترس
توهین و تحقیر حرف نزدم و قطع کردم. بغض گلویم را گرفته بود. بالافاصله شماره حسام را گرفتم. حالا شماره تلفن خانه اش را هم داشتم. یک خانه مجردي در یک برج طرف هاي خانه خودمان.با صداي خسته تلفن را جواب داد.گفتم:
-خواب بودي؟
دهان دره کرد و گفت:
-نه کسلم..حوصله ام سررفته...تو هم که هیچ وقت نمی آیی دیدنم...این رسم رفاقته؟
ساعت از هشت شب گذشته بود.چیزي نگفتم، ولی حسام ول کن نبود.گفت:
-پاشو بیا اینجا.
-آخه نمیشه ،الان دیره.
-آخی نی نی کوچولو!
-چرت و پرت نگو الان نمیتونم از خونه بیرون بیام.
-چرا؟آهان لولو میخوردت؟
-نخیر بی ننه بابا نیستم!
-آهان ننه بابا دارها از هشت به بعد حکومت نظامی اند؟!
-نه ولی باید سوال جواب پس بدهند.
-خوب تو مگه حق نداري چهار تا دوست داشته باشی؟ یه رفت و آمدي،چیزي.
-چرا، منم رفت و آمد دارم.
-کو؟کجاست؟ما که ندیدیم.
کلافه شده بودم. با حرص گفتم:
-خوب آدرس بده الان می آم.
-حالا شد!
به سرعت آدرس خانه اش را یادداشت کردم و گفتم:
-تا نیم ساعت دیگر می آیم.
نمی دانستم به مامان و بابا چه بگویم و چه بهانه اي جور کنم. تا به حال در طول تحصیلم هیچ دوست صمیمی و رفت و آمد خاصی نداشتم. پاورچین از اتاق بیرون آمدم. مامان و بابا هر کدام در فکر و خیال خودشان روي مبل هاي پشت پنجره چرت می زدند. کتاب زبانم را برداشتم و رفتم جلوي مامان ایستادم. اول متوجه نشد. چند بار کتاب را دست به
دست کردم تا سرش را بالا آورد و گفت:
-گرسنه ات شده مادي؟
-نه! باید برم خونه یکی از دوست هام.
بابا سرش را بلند کرد و با تعجب گفت:
-این ساعت شب؟ کدوم دوستت؟
با اعتماد به نفس عجیبی گفتم:
-همکلاسیمه... مهسا، کتاب زبان نداره، فردا هم امتحان داریم... بهش قول دادم برم کمکش.
مادرم بلاتکلیف به پدر نگاه کرد. پدر هم مردد بود. بی طاقت این پا و آن پا کردم و گفتم:
-دیر می شه.
پدر گفت:
-خونه شون کجاست بابایی؟
-همین نزدیکی ها.
-دقیق بگو؟
-برج هاله.
پدر از جایش بلند شد و گفت:
-کتاب رو می دهی به دوستت و می آیی؟
-نه! باید با هم درس بخونیم... یکی دو ساعت می مونم بعد می آم.
پدر سرش را تکان داد و گفت:
-برو آماده شو. می برمت.
-خودم می رم.
مامان بهم توپید:
-دیگه چی؟ این ساعت شب... دختر تنها مثل دختر...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
-آره می دونم مثل دختر بدا!
اصرار جایز نبود. باید در همین حد که اجازه داده بودند این ساعت شب به خانه دوستم بروم کلاهم را هم هوا می انداختم! فوراً به اتاق رفتم و لباسم را عوض کردم. بلوز و شلوار مشکی با کفش پاشنه دار پوشیدم... لوازم آرایشم را هم
در کیفم گذاشتم و آمدم جلوي در داد زدم:
-بابا من حاضرم.

نويسنده: تاريخ: شنبه 23 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل نهم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com